قرار ساعت 22

مجموعه داستان «قرار ساعت 22» شامل 33 داستان کوتاه است که توسط هنرآموزان دوره آموزشی آل جلال و زیر نظر داود غفارزادگان نوشته و جمع آوری شده است.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - مجموعه داستان «قرار ساعت 22» شامل 33 داستان کوتاه است که توسط هنرآموزان دوره آموزشی آل جلال و زیر نظر داود غفارزادگان نوشته و جمع آوری شده است. این کتاب به تازگی از سوی بنیاد شعر و ادبیات داستانی ایرانیان در شمارگان 1000 نسخه منتشر شده است. یکی از داستان های این مجموعه، به قلم یک همسر شهید (سرکار خانم حمیده شفیعی) از اهالی کرمان نوشته شده است. متن کامل این داستان در مقابل شماست.


دل آشوب
هر وقت بهم میگن در مورد پدر بچه ها صحبت کن، نمی دونم چرا مثل همه از اعتقاد و نماز شبش میگم. اما امروز که میگی یه چیز جدید برام بگو، نمی دونم چرا از اینکه یه چیز جدید بگم می ترسم؟ همیشه می ترسیدم برای اون برای خودم یا برای بچه هام بد بشه، اگر اون خیلی بزرگ بود، من هم یه زن بودم مثل همه زن های جوان دلم می خواست همسرم کنارم باشه، اول زندگی با هم خوشی باشیم. وقتی خواستگاری من اومد، دانشجوی رشته علوم تندرستی بود. اون موقع ها همه بهش آقای دکتر می گفتند. از اینکه زنش شده بودم کلی کلاسی و افتخار بود اما کلاس و افتخاری که هیچ وقت نبود. این خونه را می بینی خودم اجر به آجرش را ساختم. نه اینکه فکر کنی برای من و زندگیم کم می گذاشت، نه! همیشه یه جورایی برام وجود داشت نمی دونم چطوری برات توضیح بدم از دستش دلگیر نمی شدم به بودنش احتیاج داشتم اصلا بذار بگم آرامشش را می خواستم. خیلی آروم بود مثل پسرم نخندی ها. به همین مظلومی بود. دکتر من درسش را رها کرد و سه ماه بعد از ازدواجمون سمت بندرعباس رفتیم.

یا می رفت خط و آنجا امدادگر بود و یا داخلی پشتیبانی داشت دارو و برانکارد و تجهیزات تهیه می کرد. خیلی سالهای اول تنها بودم. بچه اولم را حامله بودم. خط بود و منم خیلی می ترسیدم، می ترسیدم که دیگه نبینمش. دست و دلم به پخت و پز نمی رفت. بیشتر وقت ها خودم را با یه تکه نون سیر می کردم و حاملگیم را بهانه می کردم و دراز می کشیدم و سرم را زیر پتو می کردم و اشک می ریختم. خیلی سخته که ندونی وقتی قراره اولین بچه ات دنیا بیاد نه اینکه پدرش مثل همه ی پدرهای دیگه بالای سرت بیاد نه!، اصلا تو دنیا باشه یا نه، اصلا تو داشته باشی اش یا نه، بچه هام وقتی عصبی می شوند می گم همش تقصیر منه. چقدر اون موقع جوش خوردم و گریه کردم. پسرم که دنیا اومد دوباره برگشتم بندر و کنارش بودم. آخه خوبی بندر این بود که داخل مقر پشتیبانی با زن های دیگه کمک می دادیم و تنهایی کمتر آزارم می داد. همه زن ها که اونجا بودند تقریبا مثل خودم بودند شاید جسمش روز به روز ضعیف تر و سرفه هاش هر روز بیشتر می شد. چندبار تو خط شیمیایی شده بود. اخلاقش روز به روز بهتر می شد. صبور و آروم و خوش اخلاق تر می شد. اون قاب عکس رو می بینی من فقط می گم عکس بابای بچه هاست. همیشه همین طور سر به خاک می گذاشت و نماز می خوند. وصیت نامه اش هم خیلی به قرآن و نماز سفارش کرده بود. برات می گفتم عزیزم، دخترم را که حامله شدم دوباره برگشتم و باز تنهایی ها و دلشوره هام شروع شد. دوباره گریه های تنهایی و خنده های الکی که تحویل دیگران می دادم. بهم می گفت آروم باش، ولی من فکر می کردم باید ایمانی مثل اون داشته باشم تا آروم باشم. آخه نمی دونی هر خبر شهادت و عملیاتی تمام تنم را می لرزوند. اگر از کسی می شنیدم قراره عملیات بشه تا خبر سلامتی و صداش را نمی شنیدم تب می کردم. این ها گفتن نداره اما من جوون بودم و منم شوهرم رو می خواستم منم دلم می خواست مثل همه پدرها دست بچه هام را بگیرد و با هم باشیم.

دلم را زدم به دریا، راهی اهواز شدم. ترس بمبارون و هواپیماهای جنگی به خدا کم تر از ترس از دست دادنش بود. همون ترس ها منو قوی کرد. وقتی شهید شد همه تقدیر کردند همه یادش کردند اسم سردار روش گذاشتند اما سردار بی نام و عزیز من دیگه نبود. من اون موقع قوی تر شدم. نمی دونم شاید چون دیگه چاره ای نداشتم تکیه گاهم رفته بود و باید تکیه گاه بچه ها می شدم. باید برای این دو تا طفل معصوم هم پدر و هم مادر می شدم، پس باید خودم را قوی تر می کردم. بعد از مراسم همه دنبال زندگی خودشون رفتند باز من و گریه های تنهایی و دلشوره همراه شدیم، گریه هایی که باید از چشم بچه هام پنهان می کردم و دلشوره هایی که برای آینده این بچه ها داشتم.

عزیزم نمیدونی چقدر سخته وقتی بچه ات از تو می خواد از باباش براش بگی و تو باید قوی باشی تا اون نشکنه. یه روز داخل اتوبوس بودیم و از خونواده شهدا حرف می زدند. یه عده می گفتند یه مشت آدم مفت خور و ... دلم آتش کشید وقتی صورت مظلوم و معصوم بچه ام را دیدم سرش را پایین انداخته بود یاد نجابت و پاکی پدرش افتادم. ازش پرسیدم از بابات چیزی یادت هست؟ گفت فقط یه تصویر مبهم که پشت پشتی ها و بالشتھا باھام تفنگ بازی می کرد. می دونی ذرہ ذرہ آب شدم وقتی گفت: مامان دلم به همون دشمن عزیز تنگ شده، تو میگی من مادر خوبی نبودم که دلتنگ پدرش شده؟ تو میگی پدر نشدم برا بچه هام، که الان داره یادش می کنه؟ حالا می فهمی چرا خونه خودم تنهایی راحت ترم؟ چون دیگه نمی خوام به خاطر همه این دلشوره های مونده سرم را زیر پتو کنم و یواشکی گریه کنم با عکسش حرف می زنم. باور کن که هست و مثل همیشه آروم بهم گوش میده و آرومم می کنه باور می کنی؟!

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس